خـــانــــه وحــــشــــت



اثرانگشت


پسر عموی بزرگم خانه ای را خرید و آن را بازسازی کرد. آن خانه در سال ۱۸۷۰ ساخته شده بود و از اوایل ۱۹۹۰ تا به حال کسی در آن اقامت نداشت، یعنی درست از همان زمانی که مالکش یک پزشک بود و درگذشت. مطب و داروخانه آن دکتر در پشت خانه واقع شده بود. یک سوئیت سرایداری هم کنار خانه قرار داشت.

از قرار معلوم یکی از پسرهای دکتر به دختر جوان سرایدار پیشنهاد ازدواج می دهد، ولی دکتر مخالفت کرده و در نتیجه دختر بیچاره خودش را پایین پله های سالن حلق آویز می کند. آن زمان رسم بود که بعد از مرگ هر شخص در خانه، تا مدتی روی تمام آینه ها و ساعت ها پارچه ای تیره می انداختند تا ارواح مرده ها در آنها گیر نیفتند ولی از قرار معلوم دکتر از آن رسم بی خبر بود. پسرعموی من نیز که از دکوراسیون خانه خیلی خوششش آمده بودُ در مدل مبلمان و تابلوها و آینه ها تغییری ایجاد نکرد. زمانی که در ایام کریسمس من به همراه برادر کوچکم و پسرعموهای دیگر به دیدن آنجا رفتیم، آینه ای زیبا مقابل راه پله توجه مرا به خود جلب کرد. در حالی که به دقت و از نزدیک آن آینه را تماشا می کردم، متوجه شدم که چند اثر انگشت روی آن به چشم می خورد. من با آستین لباسم سعی کردم که آن لکه ها را پاک کنم ولی در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدم که اثر انگشت به خورد آینه رفته است و پاک نمی شود! این تنها پدیده عجیب و غریب و غیر عادی در آنجا نبود.

هنگامی که در سالن می نشستم و همه کنار هم بودیم، به وضوح صدای آهسته موسیقی و قدم های سبک یک زن یا مرد را می شنیدیم. اگرچه واضح نبود که چه حرفهایی زده می شود ولی به هر حال صدایی خشمگین یا غضبناک نبود، در واقع می توانم بگویم که آن سر و صداها خیلی هم دلنشین و خوشایند بودند. هر وقت که به سمت صدا می رفتم، ناگهان صداها قطع می شدند. ولی در بالای راه پله حقیقتا حضور نحس و شرارت بار شخصی را احساس می کردم، نه فقط در یک قسمت ، بلکه در تمام قسمت های بالای خانه.

اگرچه من هم پسرعمویم را دوست دارم و هم خانه جدیدش را ولی فقط زمانی به آنجا می روم که مجبور باشم! راستش از طبقه بالای آنجا وحشت دارم.من یک دختر ۱۶ ساله بی باک و شجاع هستم، هیچ گاه از سواری در ترن های خطرناک هوایی ترسی به خود راه نمی دهم و با رضایت خاطر به تماشای فیلم های جنایی و ترسناک می نشینم ولی اعتراف می کنم که از آنجا می ترسم.

مادرم هنوز حرفهایم را باور نمی کند و به نظرش دیوانه شده ام، اگرچه خود او هم صدای قدم ها را می شنود و اثرات انگشت را روی آن آینه میبیند!



نوعی جن که در مازندران به ونگ زن معروف است. افراد کمی تا بحال دیدنش با این حال بعضی ها میگندکه نامرئی هستش!!! معمولا سر جاده ها میشینه و افراد رو تنها گیر میاره و به اسم کوچیک صداشون میکنه, میگفتن وقتی تنها بریم تو باغ شبیه صدای یه آشنا صدات میکنه و با خودش میبره…

ونگ زن نوعی از دوال پا که توی ایرانه (مخصوصا توی مازندران) اسمش ونگ زن هست. البته توی مازندران میگن که این پیر زن ها معمولا نوزاد هارو مین و برای همین هم با تا ۴۰ روز یه دعای مخصوص رو به لباس نوزاد وصل کرد که به تبع اون نوزاد رو نن.


در لوئیزیانا یک کلبه ی چوبی وجود دارد که مردم اون منطقه اون کلبه رو به اسم جعبه ی اسباب بازی شیطان میشناسند این کلبه از کف تا سقفش اینه هست  هیچ کس بیشتر از پنج دقیقه نتونسته توی این کلبه بمونه مردی بیش از چهار دقیقه در اونجا موند . درحالی که اصلا حرف نمیزد  از انجا خارج شد و هرگز صحبت نکرد و جسد یک زن هم در کلبه پیدا شد  دکتر ها دلیل مرگش رو ایست قلبی گفتن همچنین پسری به اون کلبه رفت ولی با جیغ و ترس از ان کلبه خارج شد و پس از دو هفته خودش را کشت.

 

 

در لوئیزیانا یک کلبه ی چوبی وجود دارد که مردم اون منطقه اون کلبه رو به اسم جعبه ی اسباب بازی شیطان میشناسند
این کلبه از کف تا سقفش اینه هست
هیچ کس بیشتر از پنج دقیقه نتونسته توی این کلبه بمونه
مردی بیش از چهار دقیقه در اونجا موند . درحالی که اصلا حرف نمیزد از انجا خارج شد و هرگز صحبت نکرد
و جسد یک زن هم در کلبه پیدا شد
دکتر ها دلیل مرگش رو ایست قلبی گفتن
همچنین پسری به اون کلبه رفت ولی با جیغ و ترس از ان کلبه خارج شد و پس از دو هفته خودش را کشت.


دیوانگی

 

سالها پیش وقتی که بچه بودم اتفاق جالبی افتاد واون اینکه زن همسایمون بخودی خود مریض شد ، اصلا" بگم کاملا" دیوونه شد 

من که بچه بودم ولی بزرگترا میگفتن که اون جن زده شده و داستانی رو براش تعریف میکردند، واینکه من هیچ وقت نتونستم این مسئله رو باور کنم ولی هیچ وقت هم از ذهنم بیرون نرفت. 

سالها از اون ماجرا گذشت تا اینکه چند سال قبل که تو یک شهر کوچک تو حوزه مرکزی ایران دانشجو بدوم اتفاق جالبی برای خودم افتاد که راستش خیلی منو ترسوند. 

ماجرا از این قرار بود که با یکی از دوستام توی اون شهر خونه ای رو اجاره کرده بودیم وهمیشه با هم بودیم تا اینکه دوستم برای چند روزی به شهرستان رفت ومن خودم تنها تو اون خونه بودم، زمستون بود و هوا خیلی سرد شده بود . شبی از اون شبها که تنها بودم آخرای شب رفتم که بخوابم ، خوابیدم ولی همین که چشمام گرم شدند صدایی رو شنیدم، انگار کسی از رو در حیاط پرید داخل حیاط 

و من با شنیدن صدا از جام بلند شدم رفتم داخل حیاط وآنجا رو خوب وارسی کردم ولی کسی یا چیزی نبود بی خیال اومدم و سر جام خوابیدم و باز داشت خوابم میبرد که ناگهان احساس کردم یه نفر در حال رو باز کرد واومد داخل حال و در رو پشتش بست ، فورا" از زیر پتو در اومدم به در حال نگاه کردم کسی نبود بلند شدم داخل اتاقها رو هم گشتم دوباره داخل حیاط رو هم گشتم ولی کسی وچیزی نبود ، با این فکر که خیالاتی شدم برگشتم و رفتم که بخوابم.

این بار با کمی احتیاط رفتم زیر پتو و چراغها رو خاموش نکردم، ولی از اونجایی که شبهای زمستون خیلی طولانیند دوباره چشمام گرم شدند انگار کاملا" خوابم برده بود که با شنیدن صدایی دوباره از خواب بیدار شدم ، صدای آواز خواندن پسر بچه ای که داشت از اتاق خواب روبرو با صدا ی بسیار زیبا آواز میخواند ، وحشت زده بیدار شدم با سرعت خودمو رسوندم به اتاق خواب ، صدا قطع شده بود و کسی هم اونجا نبود ، راستش دیگه حسابی ترسیده بودم داخل اتاقهای دیگه رو کاملا" گشتم چیزی نبود .

برای اینکه هوای خنک به کلم بخوره و از این وضع دربیام ، به قصد رفتن به داخل حیاط در حال رو باز کردم که با بدترین صحنه زنگیم روبرو شدم ، مردی پشت به من داشت به طرف در حیاط میرفت انگار قصد داشت بره بیرون یهو برگشت رو به من کرد و باصدای چندش آوری به من گفت :ببخشید از اینکه ترسوندمتون و بعد بدون اینکه بزاره من خوب نگاش کنم با سرعت رو دیوار پرید و مثل دود از همون جا ناپدید شد. من تو همون یه لحظه اونقدر دیدمش که حسابی بترسم ، مردی نسبتا" قد بلند با موهای در هم وبلند با صورتی مبهم و .!

و پاها وراه رفتنی که اصلا" شبیه انسان نبود ، پاهاش شبیه سم بود و شاید بخاطر اینکه منو خوب بترسونه کاملا" نمایانش کرد. 

من آنقدر ترسیده بوده که همین جور خشک به در حال تکیه زده بودم بدنم کاملا" یخ کرده بود ودر عین حال بشدت عرق کرده بودم ، واضع صدای قلبم که داشت نامنظم میزد رو میشنیدم ، نمیدونم چطوری صبح شد ولی چند روز به شدت مریض بودم و اصلا" نمی تونستم موضوع رو از ذهنم بیرون کنم، داشتم دیوونه میشدم و چند روزی نتونستم سر کلاسام حاضر بشم. 

موضوع رو به چند نفر که اطلاعاتی در زمینه داشتند در میان گذاشتم همگی میگفتن که جن دیدی  و من بیشتر میترسیدم ، داستانهای زیادی رو از زبان خیلی آدما شنیدم درباره مواجهه با جنیان که با این اتفاقی که برای خودم افتاده بود همه رو باور کردم .

چند سال از این موضوع میگذره ولی برای من همیشه تازه است مثل دیروز و حالا پس از چند سال مریضی اون زن رو باور میکنم و علتش رو میفهمم .


معمای نیمه شب- رد پایی از شیطان

 


آن چه موجودی بود که می توانست از دیوارهای سنگی بگذرد…از کومه های علف خشک به ارتفاع ۶۰۰ متر بپرد، ویا از رودخانه ای به پهنای دو مایل عبور کند؟!آن موجود پرنده بود؟! درنده بود؟!….یا اینکه خود شیطان بود؟
تا به امروز کسی نمی داند،ولی آن موجودی که آن کار های انجام نشدنی را انجام داد ، یک قرن پیش آثار پایش را در شهر های استان دیوان شایر واقع در جنوب انگلستان به جای گذاشت.
در شب پنجشنبه فوریه سال ۱۸۸۵ کمی قبل از ساعت ۸ شب بود که برف در منطقه دیوان شایر شروع به باریدن نمود.در ساعت ۶ روز بعد هنری پیلک که صاحب مغازه ی در شهرک تاپشام بود،از خانه اش بیرون آمد و قدری مکث کرد تا منظره پر برف اطراف را  نظلره کند…در این موقع  بود که یک رشته پا را در حیاط محصور خود مشاهده کرد.
هر جای پا به شکل U بود، درست مثل اینکه نعل اسب یا خر آنرا ایجاد کرده باشد.هنری پیلک اخم کرد. جای پاها یا جای سم ها همه در یک خط بودند و یکی جلو تر از دیگری قرار داشت.
هیچ انسان یا حیوانی نمی توانست آنگونه راه برود، مثل این بود که روی یک طناب راه رفته باشند. آقای پیلک آدم کنجکاوی نبود، پس شانه هایش را بالا انداخت و به مغازه ی نانوایی اش رفت و کارهای روزمره اش را شروع کرد… ولی یک ساعت بعد تمام شهر به جنب وجوش افتاده بود!
سایر اهالی تاپشام هم رد پاها را کشف کرده بودند و مشتاقانه  در تلاش بودند که صاحب آن ردپا هاست، پیدا کنند.
در آغاز این امر جنبه ی تفریحی داشت، ولی هرچه جستجو طولانی تر می شد، احساس ناراحتی جویندگان هم شدت می یافت. آنها فکر می کردند که آن موجودی که طی شب گذشتهاز شهر آنها بازدید کرده است، می بایست از نیرو های مافوق طبیعی برخوردار بوده باشد. در برخی نقاط ردپاها از بالای از بالای دیوارهای سه و نیم متری باغها نیز می گذشت…ردپاها تا پای دیوار کشیده شده بود و از سوی دیگر آن ادامه می یافت…انگار که دیواری در مقابلش وجود نداشته باشد!
آیا آن موجود از روی دیوار پریده بود؟ امکان نداشت! چون عمق ردپا ها در برف اصلا تغییر نمی کرد. اندازه ی آنها هم ثابت بود: یازده سانتی متر طول و هفت سانتی متر عرض داشت و بلا استثنا بیست سانتی متر هماز یکدیگر فاصله داشتند… بعلاوه ردپا ها از تک تک خانه های شهر عبور کرده بود. آیا آن موجود ناشناخته مشغول علامتگذاری بود؟!

این معما فقط منحصر به تاپشام نبود و همان ردپا ها در شهرک توتنز در جنوب استان هم دیده شده و مایه تعجب ساکنان شهر شده بود.
فاصله بین تاپشام تا توتنز حدود ۹۶ مایل به خط مستقیم است. طوفان برف نیمه شب متوقف شده بود و شش ساعت پس از آن هنری پیلک ردپا ها را کشف کرده بود.  در طی آن شش ساعت چه موجودی می توانست در مسیر زیگزاک، خود را به نقاطی که نود و شش مایل از هم دور بودند برساند؟!
ردپاها در قبرستان ها، دربالای واگن های قطار، در روی سقف ها،در ساحل دریا،در جنگل ها، بازارها و در بالا کومه های علف خشک به ارتفاع ششصد متر نیز دیده می شد که در کنار رودخانه اکس به پهنای دو مایل امتداد پیدا می کرد و از نقطه ی مقابل پان می گذشت.
در همه جا ردپاهای  نعل اسب شکل یکسان بودند…
در هیچ جایی اثری که حاکی ازاستراحت موجود باشد، به چشم نمی خورد. دیری نگذشت که کنجکاوی و تفریح جای خود را به ترس و اضطراب داد و خرافات وگفته های عجیبی در بین مردم شایع شد.
وقتی برف ها ذوب شدند، جای پاها به یک نعل شکافته شباهت پیدا کردند… غیر قابل باور بود مگر آن موجود چند تن وزن داشته است؟! …. چه کسی بجز شیطان می توانست این ردپا ها را از خود بجا بگذارد؟ زن ها و بچه ها خود را در خانه ها مخفی می کردند و در و پنجره ها را چفت می زدند. مردان سگ های خود را برداشته و مسلح به اسلحه ی گرم و چماق و چنگک عبوسانه به جستجو در بیرون شهر ادامه می دادند.
البته در ظاهر کسی نمی دانست که در صورت به دام انداختن شیطان باید چگونه او را دستگیر کند؟… ولی این رویداد هرگز رخ نداد. آن موجود هرچه که بود،بدون اینکه دیده شود، از آن منطقه دور شد ودیگر هرگز بازنگشت.
در روز های بعد برف زیادی بارید،ولی دیگر آن ردپا ها ظاهر نشدند… اما برای هفته ها پس از آن شب مردان با خود سلاح حمل می کردند و از کوره راهها اجتناب می ورزیدند.
رومه لاندن تایمز و سایر جراید مقالات متعددی پیرامون رد پاها ی عجیب منتشر ساختند.
ادعا می شد که آن ردپا ها توسط موش های عظیم الجثه ، خرگوش های بزرگ،پرندگان، وزغ ها و حتی کانگروها ایجاد شده باشد.
ولی هیچ یک از این تفاسیر با حقایق منطبق نبود… هزاران جای پا در یک مسیر مستقیم و به اندازه های دقیق که در سکوت مطلق و به طور خستگی ناپذیری- با سرعتی ثابت – از هر مانعی می گذشتند.
مردان و نی که شاهد این ماجرا بودند دیگر در میان ما نیستند… ولی هنوز سوالات بی پاسخ فراوانی وجود دارد. آن موجود شبانه از کجا می آمد و به کجا می رفت؟ و اینکه چه زمانی دوباره باز خواهد گشت؟


آدمی که زیاد بلد نبود

 

نویسنده: سرگیی لوکیانینکو
ترجمه: کانال خانه وحشت

او چیز زیادی بلد نبود، اما در عوض بلد بود ستاره ها را روشن کند. آخر زیباترین و درخشانترین ستاره ها گاهی خاموش می شوند و اگر یک شب ما در آسمان ستاره ای نبینیم کمی دلمان می گیرد. او در روشن کردن ستاره ها خیلی مهارت داشت و این تسلی اش می داد. بالاخره یکی هم باید این کار را بکند، یکنفر باید میان غبارهای کیهانی از سرما بلرزد، ستاره های خاموش را پیدا کند و بعد آنها را با آتش نیرومند و داغی که از ستاره های دیگر آورده روشن کند. چه بگویم ، این کار سختی بود ولی او دیگر به این کار عادت کرده بود و کار دیگری بلد نبود. یک روز که ستاره ها آرامتر به نظر می رسیدند، او تصمیم گرفت که استراحت کند. به زمین آمد، روی علف های نرمی شروع کرد به راه رفتن( این چمن یک پارک شهری بود)، برای احتیاط به آسمان نگاه کرد.

ستاره ها آن بالا  دلگرم کننده می درخشیدند و او خیالش آسوده شد. چند قدم دیگر برداشت و دختری را دید:

- تو شبیه زیباترین ستاره ای. تو از همه ستاره ها زیباتری.

دخترخیلی تعجب کرد هرگزکسی چنین جملاتی به او نگفته بود. یکنفر گفته بود: " تو دوست داشتنی هستی". یک نفر دیگر گفته بود : "خیلی دوستت دارم" و سومی که از همه رومانتیک تربود، قول داده بود او را ببرد کنار دریای آبی که روی آن قایق های بادبانی سفید شناورند.

او تکرارکرد:

- تو از همه ستاره ها زیباتری.

و دختر نتوانست بگوید که اینطور نیست.

یک خانه کوچک در حومه شهر به نظر او سحرآمیزترین قصر در تمام کائنات بود.چراکه او  و آن دختر آنجا  با هم زندگی می کردند.

او نجواکنان می گفت:

- می خواهی برایت از ستاره ها بگویم؟ از ستاره فم الحوت ، ژولیده، مثل بچه گربه ای نارنجی، از نسرواقع، آبی و سوزان، مثل یک قطعه یخ داغ، از ستاره شباهنگ، بهم پیوسته، مثل حلقه گلی از سه ستاره .اما تو از همه ستاره ها زیباتری.

دختر نوک انگشتان داغ -مثل آتش- او را گرفت و گفت:

- بگو، بگو،

- من برایت از همه ستاره ها می گویم، از ستاره های کوچک و بزرگ، از غول پیکرترینشان  دارند تا آنهایی که در کاتالوگ ها ارقام کوچکی دارند. اما تو از همه ستاره ها زیباتری.

- بگو.

- ستاره قطبی برایم از سفرها گفته و مسافران، از غرش امواج دریا و صفیر بوران های قطب شمال، از صدای بادبانها در ضربه های باد . تا من در کنارت هستم، هرگز غمگین نخواهی شد.فقط با من بمان، که تو از همه ستاره ها زیباتری.

- بگو.

- نسرطائر و ستاره حمل برایم از دانشمندان وسپهسالاران گفته اند، از رازهای مشرق زمین ، از فرهنگ های فراموش شده و علوم قدیمه.تا وقتی من کنارت هستم ، هرگز رنج نخواهی برد.فقط با من بمان، که تو از همه ستاره ها زیباتری.

- بگو.

- ستاره بارنادا برایم درباره اولین سفینه های فضایی گفته است که  با سرعت از میان سرمای کیهانی عبور می کردند، از ناله ف شهاب سنگ، از سال های طولانی میان دیوارهای فولادی و درباره اولین لحظه ها در جهان ناشناخته دلهره آور و هراس انگیز.تا وقتی من کنارت هستم، هرگز تنها نخواهی بود.فقط با من بمان،که تو از همه ستاره ها زیباتری

دختر آهی کشید و درحالیکه سعی می کرد از اسارت حرف های او بگریزد، پرسید:

- خب، تو چه کاری بلدی؟

او یکه خورد اما دلسرد نشد:

- از پنجره بیرون را نگاه کن.

یک آن در خلاء سیاه رنگ، ستاره ای شعله ور شد. آن ستاره آنقدر دور بود که مثل نقطه بنظر می رسید، اما او می دانست که آن زیباترین ستاره جهان است( البته بدون درنظرگرفتن کسی که به شانه اش تکیه داده بود). هزار سیاره در رقصی بی نظیر و باور ناپذیر دور آن ستاره می چرخیدند و در هر سیاره باغها شکوفان می شدند و دریاها موج می زدند و انسانهای زیبا در دریاچه های گرم آبتنی می کردند و پرندگان سحرآمیز آوازهای دل انگیز می خواندند و آبشارهای روشن روی سنگ های درخشان صدای بلور 
می پاشیدند.

دختر گفت: ستاره ای کوچک در آسمان . انگار قبلا نبود، البته مطمئن نیستم.ولی تو چه کاری بلدی؟

و او پاسخی نداد.

دختر با صدای بلند فکر کرد:

- چطور باید زندگی کنیم، در این خانه کوچک قدیمی که حتی اجاق گاز نداریم.و تو هیچ کاری بلد نیستی.

او تقریبا فریاد زد:

- من یاد می گیرم، حتما ! مرا باور کن !

و دختر باور کرد.

او دیگر ستاره ها را روشن نمی کند. او خیلی کارها یاد گرفته است، به عنوان متخصص فیزیک نجومی کار می کند و پول خوبی می گیرد. گاهی اوقات که روی بالکن می رود، برای لحظه ای دلش می گیرد و 
می ترسد که به آسمان نگاه کند. اما ستاره ها کمتر نشده اند. حالا یک نفر دیگر آنها را روشن می کند و کارش هم بد نیست.

او می گوید که خوشبخت است و من این را باور می کنم. صبح ها وقتی که زنش هنوز خواب است، او به آشپزخانه می رود و بی سروصدا کنار اجاق گاز می ایستد. اجاق گاز به هیچ کپسولی وصل نیست فقط دو ستاره کوچک در آن می سوزد- هدیه ازدواج او.

یکی از ستاره ها سفید است و تیغ دار، شبیه جوشکاری، با زبانه های افشان خیلی داغ. کتری روی آن در یک و نیم دقیقه جوش می آید.

ستاره دیگر بی صدا و آرام است، شبیه گلوله پنبه ای قرمز رنگی است که در آن لامپ کوچکی فروکرده اند. روی آن می شود سوپ عصرانه و کتلت های آماده را گرم کرد.

و ترس آورترین مسئله این است که او واقعا خوشبخت است. 


جاده مرگ

 

در پنانگ مای،جاده ای معروف و در عین حال انگشت نما و بد نام موسوم به جاده ی تمپه» وجود دارد. سالها سال قبل آن جاده ساخته شد تا دسترسی به دریاچه پشت سد میسر گردد. در کیلومتر 7/1 جاده،تپه ای وجود دارد که به دو حومه متصل می شود.راه ورودی دریاچه پشت سد، در جایی در میان جاده ای کم عرض و باریک و پیچ در پیچ قرار دارد. 
حوادث و اتفاقات اسرارآمیز و مرموز بی شماری در آن جاده رخ داده اند.اکثر اوقات، قربانیان به همراه وسیله نقلیه خود به داخل دره عمیقی پرتاب شده اندو عده اندکی از مهلکه جان سالم به در برده و فرار کرده اند. 
بسیاری از اهالی پنانگ، مثل خودم از رانندگی شب هنگام در آن جاده خودداری می کنیم،چون به شدت می ترسیم و به همه توصیه می کنیم که شب هنگام در آن جاده تردد نکنند. 
یک مرتبه دختر معصوم و بی گناهی توسط یک پلیس کشته شد. اگرچه علت مرگ دخترک هرگز معلوم نشد و به صورت یک راز سر به مهر باقی ماند ولی به نظر می رسد که دخترک گناهی نداشت و آن پلیس مقصر شناخته شد ولی عجیب آن که روح دخترک هم که پلیس را عامل مرگش می دانست،هرگز دست از سر هیچ پلیسی بر نداشت!در نتیجه اکثر پلیس ها جرأت ندارند شب هنگام در آن جاده رانندگی کنند،چون بسیاری از آنها جان سالم از آنجا به در نبرده اند.ظاهراً روح انتفام جوی دخترک هر مرتبه حادثه مرگباری را برای پلیسها ایجاد می کند 

طبق اظهارات بومیان آن منطقه، سال ها قبل یک تصادف دلخراش و مرگبار در آن جاده رخ داده است .در آن تصادف خانم جوانی در دم کشته می شود.ظاهراً روح آن خانم نیمه های شب به طور ناگهانی مقابل رانندگان بداقبال نمایان می شود. از آن جایی که جاده باریک و پیچ در پیچ است و یک سمت آن مملو از صخره و سمت دیگر یک دره عمیق قرار دارد، تمام رانندگانی که سعی کرده اند به نحوی فرار کنند،کنترل ماشین را از دست داده اند وبه قعر دره سقوط کرده اند.ظاهر روح مثل یک انسان عادی است و عده اندکی جزییات چهره او رابه یاد دارند ولی اکثر افراد می دانند که او موهای بلندی دارد و همیشه ردای سفید می پوشد. 
چند سال فبل،حادثه وحشتناکی در ارتباط با این روح برای دو مرد جوان رخ داد. آن دو که آدریان و لئو نام داتند،حدودساعت یک نیمه شب به خانه بر می گشتند. در آن ساعت از شب،هیچ وسیله نقلیه ای در حاده به چشم نمی خورد. آدریان رانندگی می کرد و لئو کنارش نشسته بود. آدریان با سرعت مجاز می راند و پیچ های تند را به آرامی پشت سر می گذاشت. از آنجایی که هر دو به شدت خسته بودند، حرفی بینشان رد و بدل نمی شد. زمانی که به راه ورودی دریاچه پشت سد رسیدند، ناگهان آدریان متوجه شد خانمی سفید پوش وسط جاده راه می رود. پشت آن خانم به آنها بود و در نتیجه فقط موهای بلندش به چشم می خورد. آدریان از سرعت ماشین کاست تا بتواند چهره آن خانم را ببیند.از لئو خواست که نگاهی به آن جانم بیندازد و وقتی متوجه شد که لئو هم می تواند آن زن را ببیند، خیالش تا حدی راحت شد.آدریان نمی توانست باور کند که روح دیده است و در عین حال از این که خانمی تنها در آن ساعت از شب در آن جاده قدم بزند هم تعجب کرده بود. حتی در روز روشن هم هیچ کس جرأت نداشت پیاده به انجا برود، چون جاده کم عرض و به شدت خطرناک بود؛ علاوه بر آن، یک زن تنها در آن ناحیه کوهستانی چه می کرد. 

آدریان از گوشه چشم نگاهی به لئو انداخت.لئو وحشت زده و بیمناک به نظر می رسید. وقتی به زن نزدیک تر شدند، آدریان ترمز کرد. زن به آرامی رو به آنها کرد و آنها در کمال حیرت و ناباوری متوجه شدند که او چهره ای بسیار کریه دارد وقطرات خون را روی آن دیدند. آدریان حتم پیدا کرد که او یک انسان نیست. در نتیجه به سرعت پایش را روی پدال گاز فشارداد و تصمیم گرفت زن را زیر گرفته و فرار کند، ولی نمی دانستندبعد از زیر گرفتن آن زن چه بلایی سرشان می آید. چند ثانیه بعد لئو با تردید به پشت سر نگاه کرد تا ببیند که آیا زن هنوز آنجاست یا نه و با وحشت فراوان سر آن زن را دید که روی صندلی عقب قرار داشت . لئو آن چنان ترسیده بود که نمی دانست چه کند ویا چه بگوید. آدریان هم از آینه نکاهی به عقب انداخت و متوجه شد که زن بدون سر در تعقیب آنهاست . 

بعد از آن حادثه، آدریان و لئو تا مدت ها شوکه بودند و قدرت تکلمشان ضعیف شده بود. بعد از مدت زیادی ، جریان را باری نزدیکان خود تعریف کردند و تصمیمی گرفتند که هرگز به آن جاده نزدیک نشوند.


پرسه در شهر ارواح

 

 

اگر کسی در راهروهای بناهای قدیمی قدم بزند به وضوح صدای شکسته شدن شیشه و خرد شدن سنگ‌ها را می‌شود.
کمی بعد هم صدای گریه یک زن در سکوت شهر می‌پیچد.

بهانگاره یکی از عجیب‌ترین شهرهای هندوستان است؛ شهری قدیمی، متروکه و خالی از سکنه که در حاشیه پارک جنگلی ساریسکا در ایالت راجستان قرار گرفته. ترس و وحشتی که خرابه‌های این شهر به دل انسان‌ها می‌اندازد و داستان‌هایی که درباره ارواح سرگردان آن نقل می‌شود این روزها توریست‌ها و گردشگران ماجراجو و کنجکاو زیادی را به این منطقه می‌کشاند.البته این شهر قدیمی فقط تا قبل از غروب خورشید شلوغ است چون هیچ کس جرأت ندارد بعد از غروب آفتاب به این منطقه قدم بگذارد.

این موضوع آن‌قدر جدی است که حتی در مدخل ورودی شهر هم به آن اشاره شده؛ جایی که روی یک تابلو با حروفی بزرگ نوشته شده ورود به شهر بهانگاره بعد از غروب آفتاب ممنوع است!» این هشداری است که مقامات دولتی به گردشگران داده‌اند چرا که خیلی‌ها می‌گویند بهانگاره محل زندگی ارواح و اشباح سرگردانی است که شب‌ها بیرون می‌آیند.
اشباح این شهر به اندازه‌ای مشهور شده‌اند که حتی سازمان باستان‌شناسی هند در این شهر هیچ دفتری ندارد، درحالی‌که بنابر مقررات این سازمان، هر بنای تاریخی و قدیمی باید زیر نظر یک دفتر باستان‌شناسی باشد و مسؤولیت حفاظت و نگهداری از آن بنا به عهده کارشناسان این مرکز است.

نزدیک‌ترین دفتری که برای این کار در نظر گرفته شده کیلومترها از شهر ارواح فاصله دارد. البته مسوولان فرهنگی دولت هند مدتی پیش تصمیم گرفتند برای جذب بیشتر گردشگران، این شهر تاریخی را به یک جاذبه توریستی تبدیل کنند، اما سرانجام مجبور شدند مرمت شهر را متوقف کنند چرا که هیچ کسی حاضر نبود در این شهر کار کند.

ارواح تاریخی بهانگاره
ماجرای ارواح این شهر قدیمی به قرن شانزدهم میلادی برمی​گردد؛ زمانی‌که جادوگری به اسم سینگ هیا در 80 کیلومتری شهر الوار در قسمت شرقی ایالت راجستان زندگی می‌کرد. او جادوگر ماهری بود که به راحتی تمام اجسام را ناپدید می‌کرد. رانی راتنواتی دختر پادشاه این شهر، زنی زیبا بود که هیچ کسی را برای همسری قبول نداشت و افراد زیادی در راجستان آرزو می‌کردند با او ازدواج کنند اما رانی راتنواتی هیچ کسی را در حد خودش نمی‌دید تا اینکه سینگ هیای جادوگر عاشق او شد و چون می‌دانست که هیچ‌وقت اجازه نزدیک شدن به او را نخواهد داشت، تصمیم گرفت با جادوی سیاهش او را فریب بدهد.
سینگ هیا بارها سعی کرد از قدرت جادویی‌اش استفاده کند اما موفق نشد تا اینکه سرانجام، ندیمه شاهزاده جوان را پیدا کرد و در لباس یک فروشنده دوره‌گرد، روغنی جادویی به او فروخت. اگر این حقه جادوگر این بار درست کار می‌کرد، رانی راتنواتی با دست زدن به روغن فریب می‌خورد و عاشق جادوگر شهر می‌شد، اما شاهزاده جوان از نقشه شوم او با خبر شد و جادو را خنثی کرد.

او جام روغن را از پنجره کاخ به بیرون انداخت، جام شکست و روغن جادویی آن روی سنگی بزرگ که در آنجا قرار داشت ریخت. با ریختن روغن، سنگ جان گرفت و به حرکت درآمد و به سمت جادوگر حرکت کرد. سینگ هیا هم در برخورد با سنگ جانش را از دست داد اما قبل از مرگ یک بار دیگر با قدرت جادویی‌اش قصر و تمام ساکنانش را نفرین کرد و مرگی جاودانه را برایشان آرزو کرد؛ درنتیجه این شهر یک شبه خالی از سکنه شد و به جز اشباح‌ها و ارواح ناآرامی که شب‌ها در آن پرسه می‌زنند دیگر اثری از ساکنان آن باقی نماند.
این روایت هرچقدر هم که خیالی و دور از واقعیت به نظر برسد بین مردم محلی این منطقه طرفداران زیادی دارد. آنها معتقدند زندگی در شهر بهانگاره فقط در شب جریان دارد و هر انسان زنده‌ای که بعد از غروب آفتاب به آنجا رفته هیچ‌وقت برنگشته! مردم بومی منطقه ادعا می‌کنند که بارها روح سینگ هیا را بر فراز تپه‌ای در مجاورت شهر درحالی که بهانگاره را زیر نظر دارد، دیده‌اند.

نکته جالب اینجاست که هر روز غروب بعد از پایان ساعات اداری ماموران امنیتی هند منطقه را چک می‌کنند تا مطمئن شوند کسی در آنجا باقی نمانده و خطری او را تهدید نمی‌کند. با این حال باز هم بارها اتفاق افتاده که گردشگران کنجکاو و ماجراجو در گوشه‌ای پنهان شده‌اند تا شب از راه برسد و با اسرار پنهان بهانگاره آشنا شوند؛ اما نتیجه این کارها هرچه که بوده در هیچ جایی ثبت نشده و هیچ کسی از تجربه ماندنش در شب‌های بهانگاره چیزی نگفته است.
با این حال طبق اعتقاد مردم محلی معمولا از ساعت 12:30 دقیقه بامداد به بعد ارواح در این شهر متروک نمایان می‌شوند و اگر کسی در راهروهای بناهای قدم بزند به وضوح صدای شکسته شدن شیشه و خرد شدن سنگ‌ها را می‌شود. کمی بعد هم صدای گریه یک زن در سکوت شهر می‌پیچد.حتی بعضی‌ها مدعی‌اند که اگر اتومبیلی در اطراف شهر پارک شده باشد با رسیدن به نیمه‌های شب چراغ‌ها و ضبط ماشین خود به خود روشن می‌شوند و بدون اینکه ماشین روشن باشد برف‌پاکن‌ها به کار می‌افتند و بعد از گذشت چند دقیقه‌ هاله‌ای دود نارنجی رنگ از ماشین خارج می‌شود و با خارج شدن آن چراغ‌ها و ضبط خاموش و برف‌پاکن‌ها متوقف می‌شوند.

بعضی‌ها هم می‌گویند بااینکه منطقه بهانگاره ویران و متروک است اما در شب صداهای عجیب و غریبی مثل صدای یورتمه اسب، آواز و موسیقی و آوای نی چوپانی سرگردان به گوششان می‌رسد. گردشگرانی که به این محل سفر کرده‌اند می‌گویند حتی در روشنایی روز هم ترس و وحشت در فضای شهر موج می‌زند و حتی در عکس‌هایی که از بناهای متروکه گرفته‌اند گاهی ‌هاله‌های رنگی غیرمعمولی هم دیده شده است.
نکته عجیب دیگر این است که تمام خانه‌های این منطقه سقف ندارند و سقف هر خانه‌ای که در اطراف شهر هم ساخته می‌شود یک شبه و به طرز اسرارآمیزی فرو می‌ریزد. در نتیجه بومی‌های منطقه می‌گویند که این اتفاق‌های عجیب فقط از عهده اشباح بهانگاره برمی‌آیند و هیچ توجیه دیگری برای آنها وجود ندارد. با تمام این توصیف‌ها بهانگاره هنوز هم مکانی جذاب برای گردشگران ماجراجوست و هر ساله تعداد زیادی از آنها از سرتاسر جهان برای تجربه ترس و وحشت به این مکان اسرارآمیز و نفرین شده سفر می‌کنند.

 

آبگرمکن دیواری

 

مادر از پله ها پائین آمد، امیر را دید که هم چنان مشغول تعمیر آبگرمکن است . گفت : امیر خان تو داری از ساعت چهار با این آبگرمکن ور میری خسته نشدی ؟ حالا حموم نرو من به جای تو خسته شدم .

امیر جوان قوی هیکل و چهارشانه بوری بود . رو به طرف مادر کرد، تمام صورت و
پیراهنش دودی و سیاه شده بود گفت: نه مادر، ببین اصلا مشکلی نداره، تمام لوله ها رو پاک کردم، سه دفعه کاربوراتورو سرویس کردم، نفت می آد، روشن می شه، تا بالای سرش هستم کار می کنه، باورت نمی شه دو قدم اونور می رم خاموش می شه .
مادر گفت :خب حالا نزدیک عیده خودتو حاجی فیروز کردی، برو بیرون یه کاسبی هم بکن. ول کن دیگه شب شد . حتما خرابه دیگه، شاید هم ایرادی داره تو نمیدونی ولش کن، من روی اجاق گاز آب گرم می کنم، بیا دست و صورتت رو بشور، ولش کن هوا سرده .
امیر با کف دست چندبار به بدنه آبگرمکن زد، بعد کف دستهایش را به لبه در آن مالید و گفت :
نه مادر زیرزمین گرمه، ساختمون خیلی قدیمی است، ببین چه پایه ها یی داره.
قدیمی ها هم چه کارها می کردن . نزدیک یک متر پایه زده، زیرزمین رو طوری درست کرده که تابستون خنک، زمستون گرم باشه، این دفعه دیگه جوری سرویس کردم که خراب نشه، الآن تموم می شه .
مادر گفت چای می خوری بیارم ؟

پسر گفت: اگه بیاری که خیلی نوکرتم. خونه باستانیه، همه چیزش کهنه و عتیقه است، تو پنجره های زیرزمین رو ببین، توی حموم هم سکو داره، می خواسته وقتی از گرما بیرون می آد، بشینه روی سکو خستگی درکنه، عرقش خشک شه، بیرون اومد مریض نشه
مادر گفت :آره مادر خونه کهنه ایه، دیگه مردم این جور جاها رو دوست ندارن همه دنبال آپارتمان جمع و جور و تر و تمیز و شیک هستن، بشین من برم چای بیارم
- دستت درد نکنه !!
مادر از زیرزمین خارج شد . امیر آچار و پیچ گوشی را برداشت، کاربراتور را نصب کرد، بعد شیر آن را باز کرد، چند دقیقه گذشت، امیر سرخود را پائین گرفته و از محفظه آن به کوره نگاه می کرد. مادر با یک سینی در دست وارد شد. یک لیوان چای و یک قندان در سینی بود.
- بیا مادر باز که سرتو کردی تو اون ولش کن، بیا یه چایی بخور، من برم شام رو حاضر کنم. این همسایه بالایی هم نیست، اون هم شب عیده رفته شهرستان، داداشت هم که رفته مسافرت، ما که نمی تونیم عید را سراسر اینجا بمونیم . می تونیم؟ ما هم رفت و آمد داریم. می گی چه کار کنیم؟
- هیچی داداش گفت بعضی وقتها یه سر بزنیم، نه این که دائم اینجا باشیم . ما هم باید به زندگی خومون برسیم، دید و بازدید بریم عیدی بگیرم، این درسته !
بعد نگاهی به دست خود کرد . لیوان چای را برداشت، سر کشید و
اشاره به کبریتی کرد که گوشه دیوار بود، مادر کبریت را برداشت به او داد . امیر جرعه دیگری چای نوشید . سپس لیوان را در سینی گذاشت، کبر یتی روشن کرد، به سر فیتیله ای که روی میله آهنی بود گرفت، بعد از روشن شدن آن را در سوراخ مخزن فروبرد . نگهداشت . سروصدایی بلند شد، نفت داخل مخزن مشتعل شد . امیر سیم را بیرون کشید، درپوش مخزن افتاد، لحظاتی به سوراخ های مخزن نگریست، آتش شعله ور بود، امیر مشغول نوشیدن چای شد، تا لیوان را خالی کرد آن را در سینی گذاشت .
- عیبی نداره دوش گرفتی خستگی از تنت بیرون میره
در همین حالت آبگرمکن دوباره خاموش شد .

-اه دوباره خاموش شد!!

- عیبی نداره مادر ، حتما ایراد از جای دیگه ست ولش کن !!

نه مادر همه چیزشو بازکردم تمیز کردم . نفت رو عوض کردم، هیچ ایرادی نداره پس چرا کار نمی کنه؟

مریم وارد زیر زمین شد : سلام داداش چی شده سر خودت رو گرم کردی ولش کن بیا بالا.

- سلام نه بابا مسئله حیثیتیه من باید روی اینو کم کنم .

- شاید لوله گرفته

- کدوم لوله؟ لوله گازوئیل و نفت؟ نه همه رو دیدم

- نه لوله بخاری رو میگم .

- ای بابا، راست می گن عقل هرکسی بهتر از مریمه، چرا به عقل من نرسید، برو

کنار، راست می گی شاید لوله گرفته، دوده زده، این سینی رو بردار، مریم سینی

را از زمین برداشت .

امیر لوله را از سر آب گرم کن جدا کرد، به داخل نگریست، باز و تمیز بود، سپس حلبی دور دیوار را بیرون آورد . آن را نگاه کرد، آنها هم تمیز بودن دوباره آنها را نصب کرد .
مریم گفت : شاید توی نفت آب باشه
- آب؟ توی نفت؟ ممکنه . بذار دوباره نگاه کنم . به داخل مخزن نگاه کرد . چیزی معلوم نبود. بعد امیر گفت اون قیف و اون بشکه خالی، و اون تشت رو بیار.
مریم تشت و قیف را آورد خالص بود.
دو باره آبگرمکن را روشن کردند . مریم گفت اینکه روشنه !

- دلت رو خوش نکن، الآن پت پت می کنه خاموش می شه.

مریم دستی به آبگرمکن کشید و گفت : خب ای آب گرمکن عزیز خواهش می کنم خاموش نشو. داداش من خسته و روغنی و نفتی شده بذار بیاد خودشو بشوره، بعد خاموش شو. بارک ا .

- حتما هم حرف تو رو شنید.

صدایی از حمام خارج شد. گویی کسی گفت پس چی؟ همه به هم نگاه کردند.
- چی بود؟
- نمی دونم
-جواب منو داد
- گفت : پس چی؟
امیر خندید: همه در اثر سرما و بی آبی خل شدن، این شیر آب حموم بود که گفت. دیگه خالی بندی موقوف، این دستگاه کار نمی کنه، منم خسته شدم، خواستی روشن شو، خواستی نشو، به جهنم، من با آب کتری خودمو می شورم، فهمیدی ؟

دوباره صدایی آمد که گفت : باشه
- داداش تو هم سربه سر ما می ذاری، چطوری این صدارو در می آری ؟
- من صدایی نکردم
مادر گفت : نترسید این صدا از خونه همسایه میاد .
امیر گفت : فکر نکنم صدا از حمومه .

رفت و برق حموم رو روشن کرد ولی کسی نبود امیر ترسید .

مریم گفت : داداش بیا ول کن، بریم، به خدا تو هم حوصله داری ها !

امیر نگاهی به آبگرمکن کرد . مخزن به راحتی می سوخت دریچه لوله هم براثر حرکت دود و گرما تکان می خورد و صدا می داد.
امیر گفت : درست شد . حالاباید حوله بردارم بیام، شما هم بخواهید می تونید حموم برید.
- نه داداش من که تازه حموم بودم، مامان هم نمی ره، خودت برو، ولی زود بیا شام بخور. الآن یه فیلم سینمایی خوب داره، نیای دیگه از دستت رفته، خودت می دونی
امیر نگاهی به آبگرمکن انداخت، حالا مطمئن ود که درست شده است . خوشحال بود
- خب بازم بگید، امیر کاری از دستش بر نمی آد.
مادر گفت :ولی حوصله داری، چهارپنج ساعته تو با این آبگرم کن ور می ری، خسته شدی، پاشیم بریم بالا دختر، حوله و صابون و لباس باید برداری، وقتی بیرون میآی خودت را محکم بپوشون سرما نخوری . بچایی دیگه شب عید افتادی کاردست خودت و ما می دی، متوجه شدی؟ می خوای برات لباس بیارم ؟

- نه مادر، مو اظب هستم، بچه که نیستم حواسم هست، با هم بریم بالا، من لباس ها رو جمع کنم، با حوله و شامپو بیام فوری دوش بگیرم، بر می گردم
- نمی خوای درجه آب بالا بره ؟
- نه الآن رسیده به چهل، تابرگردم می آد روی شصت درجه، دیگه کافیه، بردار سینی رو !!
هر سه به راه افتاده از پله ها بالا رفتند، امیر وسایل خود را جمع کرد، به طرف زیرزمین بازگشت، از پله ها پائین رفت . وارد زیرزمین شد، ناگهان احساس سنگینی کرد، تصور کرد بخاطر سوز و سرمای هواست، در حمام را بازکرد، وارد شد، در را بست، روی سکو نشست، وسایل خود را به کناری نهاد . لباس خود را بیرون آورد،پیراهن خود را درآورد . ناگهان احساس کرد که کشیده ای به پشت گردن او خورد، وحشت کرد، از جا پرید، قبل از آن که بجنبد، دو کشیده به صورت او اصابت کرد، بعد ضربه ای به پشت سرش خورد، و به زمین افتاد . فریاد کشید و کمک خواست، بعد کوشید از جای خود برخاسته، به سوی در برود، قبل از آن که به در برسد ضربات گوناگونی روی سروصورت و سینه و بدن خود احساس کرد، به در نزدیک شده بود، دوباره ضربه ای او را به عقب پرتاب کرد، کوشید با دقت به اطراف نگاه کند و زننده را بشناسد، اما تنها سایه هایی را می دید، صداهای زیری به گوشش می رسید، گویی نوار ضبط صوت گیر کرده است، صداها مفهوم نبود. اما گاه صدای خنده ای می شنید . کوشید از جا بلند شود . دوباره فریاد زد اما مادر و خواهرش مشغول تماشای تلویزیون بودند، و به علاوه به دلیل سوز و سرما درها را محکم بسته بودند، و چون در حمام بسته بود، صد ای امیر هم از زیرزمین بیرون نمیرفت. برای لحظه ای به پشت روی زمین افتاد، یک نفر روی او افتاده و با شدت به اوفشار می آورد . اما وقتی با دو دست خود می کوشید او را از خود دور کند چیزی نبود .
هیچکس روی او نبود . اما در عین حال سنگینی یک نفر را واقعا روی خود احساس می کرد. به علاوه یک نفر گلوی او را به سختی فشار می داد. احساس خفگی می کرد، در عین حال گویی چند نفر به او مشت و لگد میزنند. فکر کرد: الآن خفه خواهم شد.
قوای خود را جمع کرد، به سختی از جا برخاست . به هر زحمتی بود، خود را به در رساند، دست او روی در بود . ضربه ها قطع شد . در را گشود، تقریبا از پله ها بالا رفت . احساس میکرد، هنوز مورد آزار و ضرب و شتم است، به حیاط که رسید دست به کمر نهاد، فریاد زد و مادرش فوری به طرف حیاط دوید. امیر روی پله های ورودی افتاده بود، لباس به تن نداشت . اما تمام صورت و بدن او کبود و سیاه
بود .
مادرش پرسید چه شده ؟

خواهرش گفت شاید لوله ترکیده !


- نه بابا آبگرمکن چیه؟ یه عده داشتند منو خفه می کردند، می زدند، می کشتند
- وا به حق چیزهای نشنیده، کی تور رو می زنه؟ اونجا که کسی نبود.

- الان وقت این حرفا نیست بذار بریم تو اتاق .

هر سه با عجله از پله ها بالا رفته وارد اتاق شدند . امیر کوشید لباس های خود را به تن کند .
در همین حال سروصدای زیادی در حیاط بلند شد . هرسه با نگرانی به هم نگاه کردند . بعد
ناخودآگاه به سوی پنجره آمده، پرده را کنار زدند، چشم های هر سه گرد شده، به هم نگریستند، باور کردنی نبود، در داخل حیاط تعداد زیادی اسب و الاغ دیده میشد .
- اینا از کجا اومدن؟ این همه حیوون توی حیاط چه می کنن ؟

همه ترسیدند . می خواستند فرار کنند.

- نمی شه خونه رو ول کنیم . اینجا رو به ما سپرده اند.

ناگهان صدای خنده عده ای از حیاط بلند شد . گویی درحال دست انداختن و مسخره کردن آنها بودند، مادر د وباره پرده را کنار زد، پشت پنجره موجودی عجیب و غریب ایستاده بود. دوباره ترسیدند و پرده را ول کردند .

-مامان تو هم دیدی؟

دوباره صدای خنده ها بلند شد تصمیم گرفتند فرار کنند . هرسه به سمت وسایل خود دویدند در هارا قفل کرده و به سختی سوار ماشین شده و فرار را بر قرار ترجیح دادند. آن شب امیر تب کرد . بدن او کاملا ورم کرده و سیاه شده بود . تمام گونه ها و صورت و زیرچشم های او هم پف کرده و به شکل وحشتناکی درآمده بود . موهای سرش همه سیخ سیخ مانده بود . تمام شب دچار تشنج بود و هذیان می گفت، مادر او را پاشویه کرد . کیسه آب سرد روی صورت و سر او نهاد، اما تب او پائین نمی آمد . صبح او را به نزد پزشک بردند .
پزشک در سه نسخه خود مقداری دارو نوشت و گفت بعد از خوردن داروها حداکثر درظرف 24 ساعت بهبود خواهدیافت.
امّا چهل و هشت ساعت بعد هنوز حال امیر نه تنها بهتر نشد، که به عکس شروع به داد و فریاد هم کرد . او از موجوداتی سخن می گفت که در اطراف او هستند، و می کوشند او را اذیت و آزار نمایند . درحالی که هیچ کس در اطراف او نبود . تا آن که چند روز بعد آدرس فردی را به مادر دادند . مادر بلافاصله تلفن زد و به سراغ اورفت . قبل از رفتن آن مرد نام امیر و نام پدر و مادر او را سئوال کرده بود.

- آقای دکتر، دستم به دامن شما، جوون من داره از بین می ره، تو رو خدا یه کاری بکنید.

- نگران نباشید مادر، من احوال پسر شما را دیدم، وقتی به خونه برگشتید، این آب رو روی بدن او بریزید، خوب می شه، نگران نباشید.

- یعنی ممکنه؟ بچه ام داره از دست می ره، یعنی می گید کی اونو اذیت می کنه، از ما بهترونه؟

- نه از ما بهترون که نباید ما رو بزنن، باید مهربانی کنن، اونها هم یکی از موجوداتخدا هستند، اما از ما بهتر نیستند .

- اونها کی هستند ؟

- اگه بگم نمی ترسید ؟

- نه بگید، چرا بترسم ؟

- خب، اونها جن هستند . اون خونه قدیمیه، سالهای درازی است که جن ها اونجا ساکن هستند، البته به کسانی که اونجا ساکن هستند، از این اذیت ها نمی کنند، اما، نه اینکه اصلا اذیت نکنند، بلکه مثلا بچه های اونا رو اذیت می کنن، وسایل اونها رو جابجا می کنند، یا نمی گذارند بچه های سالم توی اون خونه به دنیا بیاد، یا اگر زنی حامله شد، او را می ترسونن، تا بچه اش بیفته و سقط بشه، به هرحال مشکل شما حله، این شیشه آب رو ببرید، روی پسرتون بریزید، انشاءا. خوب میشه، نگران نباشید، بفرمائید.

- من خیلی از شما ممنونم، امیدوارم پسرم خوب بشه.

- اگه خوب شد، فردا یه قربونی کنید، گوشت اونو هم به فقرا بدید

- چشم، حتما اگه خوب شد، به شما تلفن می زنم.

مادر از دفتر دکتر خارج شد خداحافظ و رفت . فردای آن روز مادر امیر تلفن کرد وخبر بهبود پسرش را به دکتر داد . دکتر خدا را شکر کرد و خداحافظی کرد .


Slender Man Origins 1 نسخه ی اول از بازی بسیار ترسناک و محبوب سلندرمن از استودیوی BIGZUR برای دستگاه های اندرویدی است که در دو نسخه رایگان و پولی در پلی استور عرضه شده است. داستان نسخه اول بازی از این قرار است که کودکانی در یک مدرسه عادی در حال درس خواندن بوده اند و به طور اتفاقی ناپدید می شوند!
‏ پلیس تحقیقات بسیاری بر روی این مدرسه و دلیل ناپدید شدن کودکان انجام داد اما هیچ یک از آن ها موفقیت آمیز نبود و هیچ سرنخی و مدرکی دلیل بر این که چرا کودکان ناپدید شده اند پیدا نشد! هم اکنون شما باید یک ماجراجویی جدید را برای پیدا کردن دلیل ناپدید شدن کودکان آغاز کنید و…! اگر از علاقه مندان به بازی های ماجراجویی و ترسناک هستید تحت هیچ شرایطی Slender Man Origins 1 را از دست ندهید.

‏برخی از ویژگی های بازی ترسناک Slender Man Origins 1 اندروید:

‏شروع یک ماجراجویی و ماموریت مهیج برای پیدا کردن کودکان
‏بازی در انواع و اقسام محیط ها و مکان های ترسناک و مهیج
‏دارا بودن یک داستان بسیار زیبا در مورد مرد قد بلند و کودکان مدرسه
‏موسیقی فوق العاده با پخش صدای فریاد، جیغ و … هنگام بازی کردن
‏گرافیک اچ دی به همراه گیم پلی اعتیاداور + کنترلرهای لمسی عالی

 

برای دانلود این بازی بر روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Link


Evil Nun : Scary Horror Game Adventure یک بازی آرکید – ترسناک فوق العاده زیبا و هیجان انگیز مخصوص دستگاه های اندروید است که استودیوی بازیسازی Keplerians Horror Games آن را به صورت رایگان در گوگل پلی منتشر کرده و به درخواست شما جدیدترین نسخه اش به همراه مود برای دانلود عرضه گردیده و پیش روی شما قرار دارد. داستان بازی از این قرار است که شما در یک مدرسه زندانی شده اید. این کار خواهر خبیث است، اما اکنون باید هر طور شده و البته با حل معماهای مختلف از این مکان شیطانی خارج شوید! گوش های این خواهر خیلی تیز است و هر صدای کوچکی را می شنود پس خیلی مواظب باشید و زیاد سر و صدا نکنید! اگر هم به هر عنوان صدایی تولید کردید، فورا و قبل از آن که سر و کله خواهر پیدا شود در جایی پنهان شوید. محیط مدرسه محیط بزرگی است و برای خروج از آن باید معماهای مختلفی را حل کنید و مطمئنا برای ساعت ها به گوشی میخکوب تان می کند! کنترلرهای لمسی موجود در صفحه نمایش به شما این امکان را می دهد تا به آسان ترین شکل ممکن در اتاق ها بگردید و با حل پازل ها راه را برای خروج از این مدرسه بیابید! اگر از علاقه مندان و دوستداران بازیهای ترسناک هستید، بدون شک Evil Nun : Scary Horror Game Adventure با یک طراحی و ساخت خوب و حجم کمتر از 100 مگابایت نظرتان را جلب میکند.

 

تغییرات نسخه ی V1.7.3 :

* بهینه سازیهای مختلف و رفع مشکلات بازی + ویژگی های جدید .

 

برای دانلود بازی بر روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Link


Death Park : Scary Clown Survival Horror Game بازی در ژانر 

وحشتی است که در آن شما باید در یک پارک ترسناک به دنبال سرنخ هایی برای رهایی و فرار باشید. در این بازی شما باید در یک شهر بازی، خانه های متروک، بیمارستان ترسناک، زیرزمین و مکان های تاریک و ترسناک بروید و به دنبال حل کردن پازل ها و مسائل بازی و جمع کردن ابزار مورد نیاز خود برای فرار کردن از این جهنم باشید. مراقب باشید که هیچ صدایی نباید از شما در بیاید چرا که دلقک شیطانی که در این بازی حظور دارد نباید شما را پیدا کند! یکی از ویژگی های جالب این بازی متغییر بودن داستان آن و پایان بازیست.

ویژگی های بازی Death Park:

  • داشتن داستان های پایانی متفاوت برای بازی
  • یک نقشه بزرگ با 7 مکان مختلف
  • داشتن کاراکتر ها و مکان های ترسناک
  • پازل ها و مسائل سخت

 

برای دانلود این بازی بر روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Link


\

FNaF 6: Pizzeria Simulator – پنج شب در کنار فردی 6: شبیه ساز پیتزافروشی ششمین بازی از سری بازی های Five Nights at Freddy’s یا پنج شب در کنار فردی می باشد که ابتدا در سال 2017 و با عنوان Freddy Fazbear’s Pizzeria Simulator برای پلتفرم ویندوز (PC) منتشر شد و بعد از دو سال، نسخه بازسازی شده آن همراه با تغییرات زیاد برای موبایل ها و تبلت های اندرویدی ارائه شد. این بازی هم درست مثل قسمت های قبلی توسط Scott Cawthon توسعه داده شده است. مسئولیت انتشار نسخه موبایلی این سری از بازی ها بر عهده استودیوی آمریکایی Clickteam USA LLC می باشد. این بار هم تصمیم گرفتیم تا قسمت ششم این بازی را نیز به عنوان اولین وب سایت ایرانی خدمت شما عزیزان معرفی کنیم. FNaF 6: Pizzeria Simulator برعکس 5 قسمت قبلی، سبکی کاملاً جدید و متفاوت دارد. در این بازی تمرکز زیادی روی بخش مدیریتی گذاشته شده است و کلیت بازی از حالت یک اثر ماجراجویانه و ترسناک به یک بازی شبیه سازی و مدیریتی تبدیل شده است. چنین تغییری آن هم در یک نسخه رسمی کمی دور از انتظار بود اما برخلاف تصورات عمومی، این بازی اتفاقاً بازخوردهای خیلی جالبی داشته است. در بازی FNaF 6: Pizzeria Simulator قرار نیست که شما در نقش شخصیت اصلی مثل نسخه های قبلی به یک شکار تبدیل شوید. در همه قسمت های پیشین، سبک بازی به صورت اول شخص بود و روند گیم پلی آن از طریق کنترل دوربین های مداربسته و بررسی های شبانه شخصیت اصلی در مکان های تاریک بود. اما در قسمت ششم این سبک تغییر یافته و به یک بازی شبیه سازی و مدیریتی تبدیل شده است.

 

تغییرات نسخه ی v1.0.3 :

* اعمال بهینه سازی های مختلف و رفع مشکلات بازی .

 

دستورالعمل نصب و اجرای بازی :

– ابتدا فایل نصبی را دانلود و نصب کنید.

– فایل دیتا را دانلود و آن را از حالت فشرده خارج کنید. پوشه ی com.clickteam.freddyfazbearspizzeriasimulator را در مسیر Android/obb حافظه داخلی دستگاه کپی کنید.

– بازی را اجرا نمایید.

 

برای دانلود این بازی بر روی لینک زیر کلیک کنید.

 

Link

دانلود فایل دیتا

Link


فصل 5


احساس خفگی می کردم. نفسم در نمی آمد. دهنم را باز کردم که جاش را صدا کنم، ولی صدایی بیرون نیامد. جاش؟ کجا بود؟ به ردیف های قبر نگاه کردم، ولی نور چراغش را ندیدم. ری خودش را از زمین بالا کشید و تو هوا شناور شد. بالای سر من معلق ماند و یک جوری راه نفسم را بست، جلو چشمم را گرفت، خفه ام کرد. با خودم فکر کردم، من مرده ام. مرده. حالا من هم مرده ام. یکدفعه وسط تاریکی، نوری درخشید. نور به صورت ری افتاد، نور سفید و قوی هالوژن. جاش با صدای عصبی و زیری پرسید: (( اینجا چه خبره؟ آماندا. چی شده؟)) ری فریاد کشید و افتاد روی زمین. با صدای زیر و گوش خراشی _ که مثل زوزه بادی بود که از شیشه شکسته پنجره تو بیاید _ نجوا کرد: (( خاموشش کن! خاموشش کن!)) ولی جاش نور قوی چراغ را روی صورت ری نگه داشت و گفت:

ادامه مطلب


فصل 4


هیچ کس به پیشنهادی ری محل نگذاشت. همه ساکت شدند. حتی پتی هم پارس نمی کرد. یعنی کارن واقعا گفته بود که تو خونه ما زندگی می کرده؟ دلم می خواست این را ازش بپرسم، ولی او دوباره برگشته بود تو حلقه بچه ها. حلقه. وقتی متوجه شدم آنها دور من و جاش حلقه زده اند، دهنم باز ماند. ترس برم داشت. خیال می کردم؟ یا واقعا داشت اتفاقی می افتاد؟ یکمرتبه قیافه هایشان به نظرم تغییر کرد. لبخند می زدند، ولی صورت هایشان خشک و کشیده و گوش به زنگ بود؛ انگار انتظار دردسری را می کشیدند. دو نفر چوب بیس بال دستشان بود. دختری که جوراب شلواری سبز پوشیده بود، چشمش را از من برنمی داشت، از بالا تا پایینم را نگاه می کرد و مرا وارسی می کرد. هیچ کس حرف نمی زد. خیابان ساکت بود و غیر از زوزه یواش پتی، هیچ صدایی نمی آمد. خیلی ترسیده بودم. چرا اینها ما را این طوری نگاه می کنند؟ یا شاید قوه تخیلم دوباره به کار افتاده؟ به طرف ری که هنوز کنار من ایستاده بود، برگشتم. اصلا به نظر ناراحت نمی آمد، ولی نگاهم را جواب نداد.

ادامه مطلب


فصل 3


صدای خنده. با صدای زیر و ضعیفی که برای خودم ناآشنا بود، با لکنت پرسیدم: (( کی . کی هستی؟)) در جیر جیر بلندی کرد، یک کم دیگر باز شد و دوباره شروع کرد به بسته شدن. با صدای محکم تری پرسیدم: (( کی اونجاست؟)) باز هم صدای پچ پچ و حرکت به گوشم خورد. جاش رفته بود عقب، خودش را به دیوار چسبانده بود و یواش یواش، از پهلو خودش را به پله ها می رساند. حالتی تو صورتش بود که تا آن موقع ندیده بودم . وحشت محض. در، مثل در خانه های جن زده تو فیلم های ترسناک، باز هم جیر جیر کرد و یک کم دیگر بسته شد. جاش که تقریبا به پله ها رسیده بود، دیوانه وار با دستش به من علامت می داد که به دنبالش بروم. ولی من به جای این کار، رفتم جلو، دستگیره را گرفتم و در را محکم هل دادم. در فوری باز شد. دستگیره را ول کردم، تو درگاه ایستادم و گفتم:

ادامه مطلب


فصل 2


یکمرتبه کله ام به کار افتاد و فهمیدم چرا جاش آن شکلی لابه لای سنگ قبر ها می دود و جاخالی می دهد.دنبالش کرده بودند. کسی.یا چیزی.دنبالش بود. با ترس و احتیاط چند قدم دیگر به طرف جاش برداشتم و وقتی دیدم که دولا شد،جهتش را عوض کرد و در حال دویدن دست هایش را از هم باز کرد،تازه فهمیدم که پاک عوضی گرفته ام. کسی دنبال جاش نمیدوید،جاش دنبال کسی می دوید. دنبال پتی. خیلی خب،قبول دارم.گاهی وقتا قوه ی تخیل من زیادی کار می کند.خب،وقتی آدم میبیند یک نفر اینطوری تو گورستان می دود-حتی اگر

ادامه مطلب


فصل 1


من و جاش ازخانه جدیدمان متنفر بودیم. البته این را بگویم که خیلی بزرگ بود و در مقایسه با خانه ی قدیمی مان،یک خانه اشرافی حسابی بود؛یک خانه آجری قرمز بلند،با سقف کج سیاه و چند ردیف پنجره که سایبان های سیاهی داشتند. از خیابن که نگاهش کردم،با خودم فکر کردم،که خیلی تاریک است.کل ساختمان یک جوری تاریک بود،انگار خودش را تو سایه ی درخت های پیر و گره داری که رویش خم شده بودند،قایم کرده بود. با اینکه فقط دو هفته از ماه جولای میگذشت،حیاط جلویی پر از برگ های خشک قهوه ای بود و وقتی کر و کر از سر بالایی ورودی اختصاصی جلو خانه بالا میرفتیم،برگ ها زیر

ادامه مطلب


فصل 5


داشتم از ترس سکته میکردم این صدای آدرینا بود!! باور نمیکردم با هیجان توام با استرس رو کردم طرف ایلیا و گفتم:تو برو من زودی میام. ایلیا یه پوزخند زد و در رو بست و طرف مقبره رفت. چشمام رو بستم و خواستم تمرکز کنم که بلکه این صدا رو بشنوم که چیزی دستگیرم نشد دو سه دقیقه دیگه هم موندم و

ادامه مطلب


فصل 4
ایندفعه من و ایلیا سرتاپا گوش شده بودیم و به آدرینا چشم دوخته بودیم که یهو گفت:بچه ها خودتون رو قایم کنید. من و ایلیا با تعجب توام با بهت و صدای بلندی گفتیم:برا چی؟!! آدرینا کتاب رو بغل کرد و با صدای بلندی شروع کرد به ورد خوندن حس کردم باد شدیدی داخل خونه می وزید ولی وقتی به پنجره ها نگاه کردم دیدم بسته بودن نمیدونستم چکار کنم ایلیا که با چشمای گرد شده از ترس به آدرینا نگاه میکرد که دیدم ایلیا شروع کرد به گریه کردن سرش رو انداخت پایین و با صدای بلندی داد زد:خدااا به چشمای آدرینا که نگاه کردم فهمیدم چشماش سفید شده بود اصلا خبری از مردمک چشماش نبود.

ادامه مطلب


فصل 3
خلاصه ای از ماجرا رو براش تعریف کردم از موقعی که تو اتاق بودم تا زمانیکه رفتم بیرون. ایلیا:خدای من.باور کن من نبودم قسم میخورم _باشه باورت کردم، ولی کی بود اون؟؟ ایلیا:قضیه مشکوکه، دادار حتما تو اون زیر زمین یه چیزی هست، مثلا اون کتابه که بابابزرگت در موردش حرف میزد.ولی متاسفانه پیداش نکردم. _تو از کجا فهمیدی کتابه نیستش؟؟ ایلیا:خب موقعی که بهوش اومدم زیر زمین رو زیر و رو کردم ولی چیزی به اسم کتاب پیدا نکردم _یعنی کتابی نبود؟؟ ایلیا:نه _شاید تو خوب نگشتی.پس بیا بریم فعلا بخوابیم تا فردا صبح بازم دنبال این کتابه بگردیم

ادامه مطلب


فصل 2


:اسم تو هم دادار هست نه؟ _آره پس منو میشناسید :پدربزرگت خیلی در موردت تعریف میکرد، حالا چی شد اومدید شمال؟ _چی میگفت در موردم؟ :والا پسرم چی بگم.گفت اگه یه موقع دادار اومد سراغم رو ازت گرفت بهش یه امانتی بده اونقد هیجان زده بودم که حد نداشت یه لبخند زدم که ایلیا سوالی بهم نگاه کرد.بدون تردید گفتم. _آقای میشه اون امانتی رو بهم بدین؟ :چرا که نه الان برمیگردم پسرم تا آقای رفت دفتر رو بیاره ایلیا زد رو پام و یکم خودش رو آورد جلو و آروم گفت. ایلیا:جریان چیه؟ امانتی چیه دیگه؟ _بعدا بهت میگم

ادامه مطلب


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها