فصل 3
خلاصه ای از ماجرا رو براش تعریف کردم از موقعی که تو اتاق بودم تا زمانیکه رفتم بیرون. ایلیا:خدای من.باور کن من نبودم قسم میخورم _باشه باورت کردم، ولی کی بود اون؟؟ ایلیا:قضیه مشکوکه، دادار حتما تو اون زیر زمین یه چیزی هست، مثلا اون کتابه که بابابزرگت در موردش حرف میزد.ولی متاسفانه پیداش نکردم. _تو از کجا فهمیدی کتابه نیستش؟؟ ایلیا:خب موقعی که بهوش اومدم زیر زمین رو زیر و رو کردم ولی چیزی به اسم کتاب پیدا نکردم _یعنی کتابی نبود؟؟ ایلیا:نه _شاید تو خوب نگشتی.پس بیا بریم فعلا بخوابیم تا فردا صبح بازم دنبال این کتابه بگردیم

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها