فصل 2


:اسم تو هم دادار هست نه؟ _آره پس منو میشناسید :پدربزرگت خیلی در موردت تعریف میکرد، حالا چی شد اومدید شمال؟ _چی میگفت در موردم؟ :والا پسرم چی بگم.گفت اگه یه موقع دادار اومد سراغم رو ازت گرفت بهش یه امانتی بده اونقد هیجان زده بودم که حد نداشت یه لبخند زدم که ایلیا سوالی بهم نگاه کرد.بدون تردید گفتم. _آقای میشه اون امانتی رو بهم بدین؟ :چرا که نه الان برمیگردم پسرم تا آقای رفت دفتر رو بیاره ایلیا زد رو پام و یکم خودش رو آورد جلو و آروم گفت. ایلیا:جریان چیه؟ امانتی چیه دیگه؟ _بعدا بهت میگم

ادامه مطلب


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها